اینو گذاشتم عبرت بگیرند!! خخخخخ!!!


ببین دختر جون.....

روزی که ازدواج میکنی

 اونی که میخنده مادرته

 چون تو داری خوشبخت میشی و تو رو تو لباس عروسی میبینه

 اما اونی که غم داره و از درون از جدا شدنت اشک میریزه 

اونی که تو تا عمر داری ناموسشی 

اونی که نمی تونه پشتت نباشه 

اونی که تو آبروشی اونی که با نابودی تو کمرش میشکنه....

بابات.....
ببین چقد به این پسرایی که میان و میرن فکر میکنی ..

چقد بخاطرشون هر کاری میکنی ....

واسه اون بابا اون مرد اصلی کل عمرت یکم وقت بذار .......

بدون.. محبت تورو با هیچ مهر و محبتی تو دنیا عوض نمی کنه ...

اونه که ناز واقعی تورو با دنیا میخره

نه پسری که ناز بودن تورو واسه ارضاء نیازهای روحی و جسمی خودش میبینه

به بابات محبت کن دوست داشتنتو ابراز کن 

ببین بهت خیانت میکنه؟

ببین محبتتو با دختر خوشکلو خوش هيكل تر از تو میفروشه؟

ببین اشکتو در میاره؟ .......

نکن ....

همیشه نیستا.......

ب سلامتی همه پدرا....


مثلث برمودا

مثلث برمودا:
.
.
.
.
.
.
.
.
لپتاب.تخت.فیسبوک

دیگه بیای توش نمیتونی ازش بری بیرون ...

 

بازم طنز ....ولی داستان !!!


یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:

- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!


زن زرنگی بود!

داستان طنز و جالب مهندس و برنامه نویس

یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
    
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
    
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
    
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
    
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
    
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
    
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
    
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
    
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خــــــوابید!!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    
نتیجه اخلاقی : حسن کل کل با مهندس جماعت خطرناکه حسن !!!(مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز 5 دلار داد بهش)

داستان فوق العاده زیبا

پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش...

شاید باورتون نشه ولی این یه داستان واقعیه!!!

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ

ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنن ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ

ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨهﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ

ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ

ﺑﺎ ﭘﺴﺮﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷﻪ

ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ.

ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﻪ

ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷﻪﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩه

ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ جا ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ.

ﺷﺐ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ

ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑﻪﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ

ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻪ.

ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ

ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ.

ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ

ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ

ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺪﻩ

ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ،

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ :

ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮﻱ ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻨﻨﺪﮔﻲ ﻓـــﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ

ﭘﺎﮐﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺧــــــــﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸـــــﺪ
!!




ادامه نوشته

ضایع بازی


پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بشینم؟

دختر با صدای بلند گفت: نمیخوام یک شب را با شما بگذرانم.

تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده بود خیره شدند.

پس از چند دقیقه دختر به سمت او رفت ودر کنار میزش به او گفت: من در زمینه ی روانشناسی پزوهش میکنم؛  و میدونم مردها به چه چیزی فکر میکنند. فکر کنم شما را خجالت زده کردم درست است؟

پسر با صدای بسیار بلند گفت:200 دلار برای یک شب؟! خیلی زیاد است!

و تمام آنانی که درکتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند.

پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم



انتخاب

انتخاب با توست

صبح که میشود می توانی بگویی:صبح بخیر خداوند بزرگ

یا می توانی بگویی:خدا بخیر کند باز صبح شده!!!!

یه سری حقایق در زندگی!!

تو زندگی حقایقی هست که میشه فهمید ولی نمیشه فهموند!!!

احترام به حسود

به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید.

زیرا این افراد از صمیم قلب معتقدند که شما بهتر از آنانید...

...

هیچ وقت در زندگی ظاهر زندگی دیگران را با باطن خود مقایسه نکنید...



پسر بودن یعنی...!!

پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر

پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن


پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی که تحویلشون نمی گیرن


پسر بودن یعنی کادو خریدن برای جی اف


پسر بودن یعنی تا کی مفت خوری می کنی


پسر بودن یعنی پس کی دفترچه آماده به خدمت می گیری


پسر بودن یعنی به زور سیکل داشتن


پسر بودن یعنی بابا پس کی میری برام خاستگاری


پسر بودن یعنی مثل خر حمالی کردن


پسر بودن یعنی جوراباتو در بیار حالم به هم خورد


پسر بودن یعنی چرا کار نمیکنی ... جون بکن دیگه


پسر بودن یعنی ببخشین ماشین و خونه هم دارین که

...

پسر بودن یعنی همه مواقع مرد خونه هستی، حتی موقع دزد اومدن


پسربودن یعنی عمراً عزیز دل بابا باشی


پسر بودن یعنی در اول جوونی سربازی در انتظارته


پسربودن یعنی هرروز یک شکست عشقی خوردن


پسر بودن یعنی همه میرن مسافرت و تو باید بمونی و خونه رو بپایی

( قبول دارین واقعا بعضیاش مزخرف بود؟!!)

دوست

به خیلیها میگیم “دوست”…

به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.

خیلی از این “دوست”ها، دوست نیستن.

همکارن، همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان

”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.

اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.

اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی.

اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی.

که اگه دلت گرفت بهش میگی “دلم گریه میخواد!”

اونیه که دستت رو میگیره و میگه “میفهمم”.

که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی.

اونیه که سر زده خراب میشی سرش.

نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.

چون مهم نیست.

نه برای اون نه برای تو.

حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.

یا سرش خیلی شلوغ باشه.

چون همیشه برای تو وقت داره.

دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.

اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.

تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…

بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان

همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن

اما معیار دوستی عوض نمیشه.

برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی…

بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست”!

پایان .

داستان کوتاه ازدواج شاهزاده

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.

هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …! 

(بقیه ش تو ادامه مطلبه)

ادامه نوشته

حکایت


در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

نکته ای جالب در زبان انگلیسی


در زبان انگلیسی واژه های
FriEND (دوست)
...
BoyfriEND (دوست پسر)
GirlfriEND (دوست دختر)
BestFriEND (بهترین دوست)
...
همگی سه حرف END (خاتمه) را به همراه دارند.
اما کلمه FamILY (خانواده) سه حرف ILY را دارد که همان مخفف "I Love You" می باشد
و جالب است بدانید :
FAMILY= Father And Mother Love You

هر آدمی ، تو زندگیش ، یه نفری رو داره که نداره


دروغ


کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
فيلسوف است

کسی که راست و دروغ برای او يکی است،
چاپلوس است

کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد،
دلال است

کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد،
گدا است

کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد،
قاضی است

کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد،
وکيل است

کسی که جز راست چيزی نمی گويد،

بچه است

(بقیه ش تو ادامه هست)

ادامه نوشته

حقیقت

حقیقت اینه که....   هرچی مهربون تر باشی:بیشتر بهت ظلم میکنن،هرچی صادق تر باشی: بیشتر بهت دروغ میگن،هرچی خودتو خاکی تر نشون بدی واست کمتر ارزش قائلند...هرچی قلبتو اسون تر در اختیار بذاری راحت تر لهش میکنن و اگر بدونن که منتظری و بهشون احتیاج داری اندازه ی یک دنیا ازت فاصله میگیرن......!!


شما رو نمیدونم اکثرا که اینطوری بودن(با من) به این نتیجه رسیده بودم که هیچ.......


ﻃﺒﻖ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺏ ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻫﻨﻮﺯ ﻟﻮ ﻧﺮﻓﺘﻨﺪ !!

داستانک!


مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد...



مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.

سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!


زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.